بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

شنبه ها

وقتی کارمند باشی شنبه روز سختیه ... اینکه بعد از دو روز تا ساعت 8 و 9 خوابیدن باید ساعت 6 نشده از جات بلند شی و حاضر شی بری سرکار و این خواب آلودگی تا آخر ساعت کاری باهاته و شاید هم تا آخر هفته ... ولی اگه کارمند باشی  مامان هم باشی سخت تره ... اینکه دو روز تموووووووووم دختر ملوستو دائم بوسیده باشی ، بوییده باشی ، چشمات پره عکسش شده باشه و بارهاااااااا تو آغوشت فشرده باشی و بعد ییهو یه نیمروز از همدم کوچولوت دور باشی... هر لحظه ش پر از دلتنگیه... پر از یادآوری شیرین زبونیا و شیرین کاریای فرشته کوچولوت... اونوقت بین اونهمه کار یا مدام باید زنگ بزنی و حالشو بپرسی تا شاید از دلتنگیت کم بشه ( که معمولا شنیدن صدای این عشقای کوچ...
24 شهريور 1392

یک نمایشگاه کودک دیگر :)

پنجشنبه بعد از ظهر رفتیم شهر کتاب... عروسکم انقدرررررررر هیجانزده و خوشحال بود که خندم گرفته بود از هر قفسه ای کتابی بر می داشت و می گفت مامان یه کتاب جالب پیدا کردم  بعد هم می نشست پشت میز و ... بعد از اینکه خرید کردیم بر گشتیم خونه و شب هم رفتیم پارک . جمعه رفتیم نمایشگاه کودک... این سومین نمایشگاه کودکیه که با فرشته کوچولوم میریم ... البته دیر رسیدیم و چیزی به تموم شدن نمایشگاه نمونده بود همون ابتدای سالن 38 آ وسیله بازی چیده بودن و دختر قشنگم هم پرید وسط غرفه و مشغول بازی شد و معلومه که نتونستیم بیاریمش بیرون من هم باران و باباش رو تنها گذاشتم و رفتم ساحل عزیزمو ببینم... تا رسیدم و خواستم سلام علیک بکنم هم مدام موبایلم ...
23 شهريور 1392

سفرنامه شمال

مسافرت 3 روزه مون به شمال واقعا پرخاطره شد اونهم با عشق و علاقه شدید نازنینم به دریا پرنده کوچک خوشبختی ام غیر از دریا عاشق شن بازی هم هست مواظب هم هستی که دستای شنی ت به لباست نخوره روز اول تمامش به شن بازی گذشت و یه چوب ... و گاهی نگاهی هم به دریا... و باز هم شن بازی با جدیت هر چه تمامتر... فدای تو ... میوه دلم یه چاله شنی برای پاهای زیبایت با این دستهای کوچک ... و شادیهایت ... و نگاههای عمیقت ... که من عاشقانه دوستشان دارم آنچنان پا روی شنها میگذاری که انگار بزرگترین لذت دنیا راه رفتن روی آنهاست و این از نگاهت هم پیداست عسل مادر مامان این چیه؟ این آ...
19 شهريور 1392

یک گردش تابستانی دیگه

یک روز تعطیل با دایی صالح و زن دایی و آناهیتای نازنازی رفتیم دماوند گرچه خیلی سرد بود ولی روز خوبی بود و حسابی خوش گذشت اول رفتیم کنار رودخونه شاد بودی و منو هم با خنده هات شاد کردی عزیز دلممممممممم بعداز ظهر هم توی ویلا نقاشی کشیدی و البته آناهیتا هم همراهیت کرد و آخر شب بعد از کلی رقصیدن دسته جمعی به خونه برگشتیم... اونقدر از این سفر و بخصوص رقص آخرش خوشحال بودی که همش میگفتی مامان چه خوب بوداااااااااا... چقدر خوش گذشت رقصیدیم ...
13 شهريور 1392

بازی تمرکز

روزای تابستون داره تموم میشه و هوا هم خنکتر شده... عزیزکم مثل یه نهال جلوی چشمام قد میکشه و من از حرفا و کاراو استدلالاش میفهمم که چقدرررررررر بزرگ شده... توی مهمونیها خانوم و مهربونه و با بچه ها خوب بازی میکنه و توی خونه شیطون و بازیگوش ه و از هر لحظه برای بازی کردن استفاده میکنه ( قربونش برم الهییییییییییییییی) کلا دختر حرف گوش کنی هست ولی همچنان در مورد چیزی که به میلش نباشه کار خودشو می کنه و به حرف کسی گوش نمیده (عاشق استقلالتم مادرررررررررررر) بزرگ شدن باران ینی تغییر نیازهاش و منم تا جاییکه بتونم پابه پاش میام و بزرگ میشم   از وبلاگ ساحل عزیزم ایده گرفتم تا برای افزایش و تقویت تمرکز با باران پازل کار کنم... روز 5شنبه یه پا...
9 شهريور 1392

تولد بهار

دور همی های ما بچه دارها ماهی یه بار یا کمتره ولی همونم برای دخترای کوچیک و همسن و سالمون شادی زیادی بهمراه میاره تولد بهار عزیزم از اون دورهمی هایی بود که دخترکم رو شاد کرد و یکروز با نشاط رو در کنار دوستاش گذروند از سمت راست: پرنیان -ترانه-شهرزاد-بهار- بارانم- آناهیتا ...
9 شهريور 1392

هنرمند کوچولوی مامان

اوایل تابستون بود و من و باران تازه درست کردن کاردستی با دورریختنی ها رو شروع کرده بودیم... یکی از چیزایی که درست کردیم یه ماشین بود که با لوله دستمال توالت  و مقوا و سوزن ته گرد درست میشه اون موقع بیشترشو من درست کردم و باران رنگ کردن بدنه ماشین  و سوزن زدن به چرخای ماشینو بعهده گرفت و این شد حاصل مشارکت باران و مامان: بعد از دو ماه یکروز وسطای هفته که من از سر کار برگشته بودم و یه عااااااااالمه کار داشتم از شستن ظرفا و پختن شام و مرتب کردن خونه شلوووووووغی که تازه یه اتاقش هم رنگ شده بود کوچولوی قشنگم با یه لوله دستمال توالت اومد تو آشپزخونه و گفت باید !!!! کاردستی درست کنیم و بدون اینکه به من نگاه کنه رف...
6 شهريور 1392

جمعه صورتی

داستان از اونجا شروع شد که یکروز دخترکمون با شوق و ذوق پیشنهاد تغییر اتاق خوابها و رنگ دیوارای اتاقشو داد!!!!!!!! بله ... دخترک سه سال و نیمه ما تا این حد در اظهارنظر کردن پیشرفت نموده ما هم از این حرف باران ایده گرفتیم برای یک روز جمعه ... صبح زود رفتیم از مغازه یک سطل رنگ خریدیم  با غلطک ... و مشغول شدیم قبلا توی فیلمای خارجی دیده بودم که وقتی خونواده ای به یه خونه جدید میرن و باهم شروع به رنگ کردن خونه میکنن چقدر برای بچه های اون خونواده مفرح و شادی آوره...فکر کردم رنگ کردن اتاق باران میتونه براش خیلی جالب باشه اول یه کم خودمون اینکارو انجام دادیم و وقتی مطمئن شدیم کار بیخطریه  غلطک رو دادیم به دست باران خانوم: ...
2 شهريور 1392
1